<-BlogTitle->
از همون لحظه اول که با پدر و مادرم وارد سالن مهمانی شدم چشمم بهش افتاد و شور هیجانی توی دلم به پا کرد . طول سالن را طی کردم و روی یک صندلی نشسته دوباره نگاهش کردم درست روبروی من بود این بار یک چشمک بهش زدم و لبخند زدم و یواشکی به اطرافم نگاه کردم تا کسی منو ندیده باشد کسی متوجه من نبود . خودم را بی تفاوت مشغول حرف زدن کردم ولی چند لحظه بعد بی اختیار چشمم را بهش انداختم و بهش نگاه کردم چه جذاب و زیبا و با نفوذ بود . دوباره او چشمک زد بیشتر هیجان زده شدم . به خودم گفتم که از فکرش بیایم بیرون باز هم مشغول گوش دادن به حرف های بقیه بودم ولی حواسم به آن طرف سالن بود . می خواستم برم پیشش ولی خجالت می کشیدم جلوى والدین و صاحب خانه . حتماً اگر جلو و پیشش مى رفتم با خودشون مى گفتن عجب دختر پررویی ! توی دو راهی عجیبی مانده بودم . دیگه طاقتم تمام شده بود . دل به دریا زدم و گفتم هر چه باداباد بلند شدم و با لبخند به طرفش نگاه کردم وقتی بهش رسیدم با جرات تمام دستم رو به طرفش دراز کردم ؟ برش داشتم و گذاشتمش توی دهنم ، به به ! عجب شیرینی خامه ای خوشمزه ای بود !
من: اینقدر حال میکنم با این داستانا که آخرش اینجوری میشه!
فعلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا!
رااااااااااااااااااااسی نظر یادتوون نره هااااااااااااااااااااا!
نظرات شما عزیزان: